[رمان:دوقلوهای شیطانی]پارت۱
پسر با تمام قدرت میدوید.دیگر نایی نداشت اما اگر در دام آن دختر می افتاد،جان خود را از دست میداد.البته که این فکر او بود،مطمئنا دختر به دنبال قتل او نبود!پسر برای گردش و از سر بازیگوشی به جنگل افسانه ای که همه می گفتن طلسم شده رفت.او باور نداشت که آن هیولا های افسانه ای وجود داشته باشند.
پسر نفس نفس میزد،او خیلی ترسیده بود و بی صدا اشک میریخت.نگاهی به پشت سر خود انداخت.در کمال تعجب دختر نبود!؟
با سرعت تمام به سمت درختی قطور رفت و خودرا پنهان کرد.....ناگهان انرژی منفی ای را حس کرد و بلافاصله صدایی شنید
_«فلیکس؟چرا قایم شدی داداشی؟»
همان دختر بود!
فلیکس از ترس به دختر زل زده بود
+«م،من،د،داداش؟»
_«معلومه که نباید بدونی!»
فلیکس با نگاه کردن به دختر به خود آمد
+«من داداش تو نیستم! تو یه خون آشامی!»
دختر خنده ای بلند سر داد و به پسر نگاهی کرد
_«اگر تو خون آشام نیستی پس چجوری میتونی انرژی های منفی رو حس کنی آی کیو؟»
~به قلم راینا~
زن توی خونه ش نشسته بود و آشفته به پنجره زل زده بود
او همش در حال داد زدن و جیغ کشیدن بود که همسرش به سرعت در را باز کرد
_«چی شده آکاری؟»
+«ج،جاستین!بچه ها،د،دارن م....یان....»
جاستین با شنیدن این حرف به سرعت زن رو سوار ماشین کرده و به سمت بیمارستان برد
.....کمی بعد.....
دکتر«متاسفم آقا،به دلیل اینکه شما از یه نژاد و همسرتون از یه نژاد دیگه هستید،(شما خونآشامید همسرتون انسان)بچه هاتون دچار یه مریضی عجیب غریب شدن و فقط یجور میشه درستش کرد»
جاستین نا امید نگاهی کرد
_«چجوری؟»
دکتر دستی به سر خودش کشید
دکتر«باید یه طلسم روشون انجام بشه که باعث شیطانی شدنشون میشه،این تنها راه زنده موندنه که باید خودتون انتخاب کنید»
جاستین با تعجب پلک میزد اما درونش مانند چهرهش نبود،بلافاصله گفت:«من داوطلب میشم از انرژی خون آشامیم بهشون بدم ،اون وقت شیطانی میشن و زنده میمونن؟»
دکتر عرق میریخت
دکتر«درسته اما جونتونو به خطر میندازه»
جاستین با خونسردی پاسخ داد
_«مهم نیست،کارتونو انجام بدید»
دکتر با شک و تردید انرژی مرد رو گرفت بدن بی جان مرد ،یعنی جاستین بر زمین افتاد.پرستار ها مرد رو به سمت سردخانه ی بیمارستان بردن
و ساعتی بعد فرزندای زن در بغلش بودند......
دختری به نام °فلوریا°و پسری به نام°فلیکس°.........
ادامه دارد......
راینا#
پسر نفس نفس میزد،او خیلی ترسیده بود و بی صدا اشک میریخت.نگاهی به پشت سر خود انداخت.در کمال تعجب دختر نبود!؟
با سرعت تمام به سمت درختی قطور رفت و خودرا پنهان کرد.....ناگهان انرژی منفی ای را حس کرد و بلافاصله صدایی شنید
_«فلیکس؟چرا قایم شدی داداشی؟»
همان دختر بود!
فلیکس از ترس به دختر زل زده بود
+«م،من،د،داداش؟»
_«معلومه که نباید بدونی!»
فلیکس با نگاه کردن به دختر به خود آمد
+«من داداش تو نیستم! تو یه خون آشامی!»
دختر خنده ای بلند سر داد و به پسر نگاهی کرد
_«اگر تو خون آشام نیستی پس چجوری میتونی انرژی های منفی رو حس کنی آی کیو؟»
~به قلم راینا~
زن توی خونه ش نشسته بود و آشفته به پنجره زل زده بود
او همش در حال داد زدن و جیغ کشیدن بود که همسرش به سرعت در را باز کرد
_«چی شده آکاری؟»
+«ج،جاستین!بچه ها،د،دارن م....یان....»
جاستین با شنیدن این حرف به سرعت زن رو سوار ماشین کرده و به سمت بیمارستان برد
.....کمی بعد.....
دکتر«متاسفم آقا،به دلیل اینکه شما از یه نژاد و همسرتون از یه نژاد دیگه هستید،(شما خونآشامید همسرتون انسان)بچه هاتون دچار یه مریضی عجیب غریب شدن و فقط یجور میشه درستش کرد»
جاستین نا امید نگاهی کرد
_«چجوری؟»
دکتر دستی به سر خودش کشید
دکتر«باید یه طلسم روشون انجام بشه که باعث شیطانی شدنشون میشه،این تنها راه زنده موندنه که باید خودتون انتخاب کنید»
جاستین با تعجب پلک میزد اما درونش مانند چهرهش نبود،بلافاصله گفت:«من داوطلب میشم از انرژی خون آشامیم بهشون بدم ،اون وقت شیطانی میشن و زنده میمونن؟»
دکتر عرق میریخت
دکتر«درسته اما جونتونو به خطر میندازه»
جاستین با خونسردی پاسخ داد
_«مهم نیست،کارتونو انجام بدید»
دکتر با شک و تردید انرژی مرد رو گرفت بدن بی جان مرد ،یعنی جاستین بر زمین افتاد.پرستار ها مرد رو به سمت سردخانه ی بیمارستان بردن
و ساعتی بعد فرزندای زن در بغلش بودند......
دختری به نام °فلوریا°و پسری به نام°فلیکس°.........
ادامه دارد......
راینا#
۳.۴k
۲۲ آذر ۱۴۰۲